صحن خنک امامزاده صالح
می رفتیم می نشستیم در صحن خنک امامزاده صالح، چشمی تر می کردیم و استغاثهای و چشم امیدی به دست یاری خدایی که آن وقتها هنوز بود.
استخوان سبک می کردیم به قول مادربزرگ. گریه می کردیم و استغفار می کردیم و به خدا و خودمان قول می دادیم کمتر گناه کنیم، و می دانستیم سر قولمان نمی مانیم.
دلمان اما گرم بود به خدای مهربانی که همه بدی ها را مادرانه از یاد می برد و در سرنوشت سال بعدمان خوشی و برکت می نوشت.
کجا گم شدند آن دل های ساده مومن؟ آن خدای بخشنده کجا سفر کرد که برنگشت؟
روحمان کجا قطع نخاع شد که دیگر نه دلمان لرزید و نه صورتمان تر شد؟
کدام توفان گلهای سرخ امید را از دلمان چید؟
من دلم برایت تنگ شده خدا.
بیا امشب برویم منِ آن وقتها را پیدا کنیم حالش را داری؟ یا نه، چای دم کنم، بنشینیم در همین تاریک، از تنهایی حرف بزنیم؟
آن وقتها یک جای دعا نوشته بود یا رفیق من لا رفیق له.
بی رفیق نمانی خداخوشگله
بی رفیق نمانی.
همیشه روی من حساب کن، حتی حالا که پاک از هم ناامید شده ایم.
حمیدسلیمی